روزی روزگاری چهار ابر قهرمان به نام‌های آیلا، ایجا، کای و جک بودند. اون‌ها خیلی شجاع بودند و با هم زندگی می‌کردند. یک روز آن‌ها سوار موشک شدند.

شجاعت

آیلا، رییس ایجا و کای، رییس جک بود. آن‌ها شش سال پیش زندگی و پدر و مادرشان را از دست دادند و بعد به یک سفر در کشور فرانسه رفتند.

 

آیلا گفت: بهتره یه کلبه بسازیم.

ایجا، کای و جک گفتند: باشه. بعد آن‌ها به کمک هم یک کلبه ساختند. 

 

دشمن آن‌ها پرسی بود. پِرسی یکی از مدال‌های آیلا را یده بود. آن‌ها با کمک هم او را شکست دادند و مدال را از او پس گرفتند.    


روزی یه دختر خیلی زیبایی در پارک دیدم و با او دوست شدم.  اسم اون زیبا بود. مثل اسم‌اش زیبا است. من دوست اون هستم. 

 

ما همیشه با هم دوست خواهیم بود. 

 

یک روز در باغ، او را دیدم و گفتم شما زیبا هستید؟ تو همون زیبای هستی که در پارک با من بازی می‌کردی؟

 

بله، خودم هستم!

تو خواهر داری؟

    نه.

 

من ۱۰ تا خواهر دارم.

 

  خب باهات شوخی کردم من هم خواهر دارم.

 

این چیه پشتت؟

   یه جایزه برای خواهرم است.

زیبا؟!

بله

 

تو یکی از خواهرانت رو دوست نداری؟ چرا خب؟

 

  چون اون یه عالمه بدی به من کرده.

 

من هم مثل تو الو فکر می‌کردم که خواهرم مرا دوست ندارد. ولی اون مرا خیلی دوست دارد. من هم اون رو خیلی دوست دارم.

 

زیبا؟!

 

بله

 

  تو چطوری با برادرت قهر کردی؟

 

   خب خیلی بد بود، تو هم برادر داری؟


   آره ولی رفته سربازی.
چطوری؟

heartheart


    همه جا نور ماه هست، پس من هم موفق می شوم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها